از حضرت رسول صلی الله علیه واله از حال ذی الکفل سوال شد :فرمود که ذی الکفل مردی از اهل حضرموت و اسم او عوید بن ادیم بود او جوانی بود بسیار حلیم وبردبار و به امر قضاوت مشغول بود وقتی ابلیس باتباع خود گفت کیست که ذی الکفل را فریب دهد شیطانی که نامش ابیض بود برخاست و گفت: من میروم و او را فریب میدهم
ابلیس گفت برو شاید که او را بغضب آوری پس چون آن حضرت از امر قضاوت خارج شد و به جهت استراحت به خواب رفت ابیض آمد و فریاد کرد و گفت که من مظلومم
حضرت بیدار شد وفرمود برو و آنکس که ظالم است حاضر کن گفت نمیاید
حضرت انگشتر خود را به او داد و فرمود که برو و صاحب خود را بیاور و چون حضرت بخواب رفت ابیض آمد و فریاد کرد که من مظلومم و ظالم من اعتنایی به انگشتر تو نکرد و نیامد
.حاجب او گفت ای مرد وای بر تو ذی الکفل دیشب نخوابیده است و دیروز هم نخوابیده است بگذار قدری بخوابد گفت من مظلومم و نمیگذارم که بخوابد .
پس حاجب بخدمت حضرت رسید و به این مطلب اعلانش کرد حضرت کاغذی نوشت و مهر کرد که برود و به خصم خود بدهد پس رفت چون ساعتی دیگر شد و حضرت بخواب رفت ابیض آمد و فریاد کرد خصم من اعتنایی به نوشته تو نکرد
پس حضرت برخاست و دست او را گرفت و آن روز ،روز بسیار گرمی بود که اگر قطعه گوشتی را در آفتاب میگذاشتند پخته میشد فرمود که بیا برویم پیش خصم .
پس ابیض چون مایوس شد که حضرت غضب نمیکند پس دست خود را از دست آن حضرت کشید و غایب شد .